ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گندم_10

پسره یه خرده صبر کرد تااون دوتا رفتن وبعدش به ماگفت:

-دست تون دردنکنه!ایناخیلی آشغالن!اگه شماها نبودین واقعا پول م می کردن!

کامیار-ازلبت داره خون می آد!

باآستین ش خون رولبش روپاک کرد وگفت:

-من منصورخان نمی شناسم!کیه اینی که میگین؟

کامیارخندید پسره م خندیدوگفت:

-رکب بود؟

کامیار-اِی همچین!

پسره دستش رودراز کرد طرف کامیاروگفت:

-هرچی که بود به موقع به دادم رسیدین!

باکامیاردست داد وبعدش بامنم دست دادوگفت:

-حتمایه کاری بامن دارین هنر پیشه معروفی نیستم که خواسته باشین ازم امضا ممضائی چیزی بگیرین حتما کار دیگه باهام دارین!

کامیار-تقریبا

پسره-فعلا نمایش داره شروع میشه وهنر پیشه زن مونم بایه سیاهی لشکر نیومده!بیاین بریم صورتخونه تاشمایه چایی بخورین ماهام یه خاکی توسرمون بریزیم!

من برگشتم به کامیارنگاه کردم که گفت:

-اتاق گریم رومیگه!

پسره-ماها بهش می گیم صورتخونه اسم قدیمی یه فعلا بیاین تابعدا باهم حرف بزنیم

سه تایی رفتیم پشت صحنه اونجا یکی دوتا مرد داشتن گریم می کردن وباهم حرف می زدن یکی شون که انگار رئس شون بودخیلی ناراحت وعصبانی بود وتاچشمش به پسره افتاد شروع کرد باهاش دعواکردن وگفت:

-همه ش تقصیر توئه!این پسره ودختره رو توضامن شدی وگرنه بهشون کارنمی دادم که الان دستمو بذارم توپوست گردو!

پسره-باباحتماالان پیداشون میشه!یه یه ربعی هنوز وقت هس!

یارو که داشت تندوتند یه تاج سرش می ذاشت گفت:

-اگه پیداشون نشه چه خاکی توسرم کنم؟جواب مردم روچی بدم؟جواب صاحب تئاتر روچی بدم؟

پسره که خودش حسابی کوک بود گفت:

-حالا شماانقدرخودتو ناراحت نکن رجب خان!بالاخره جور میشه دیگه!

رجب خان-چی جور میشه؟ازروهوا هنرپیشه واسم می باره؟دارم بهت می گم نصرت اگه اینا امشب پیداشون نشه ونمایش خراب بشه ازفرداشب خودتم این طرفا آفتابی نشو!والسلام!

نصرت-آخه آدم شمام که نیومده!

رجب خان-اگه آدم من نیومده کنترل چی تئاتر رو گذاشتم جاش نقش اونم که یه ربع بیشترنیس!مردم روکه بشونه روصندلی هاشون ومی آد لباس می پوشه!اون دوتا روچیکارکنیم؟

نصرت رفت توفکر که رجب خان که گریمش ولباس پوشیدنش تموم شده بود بهش گفت:

-این دوتا رفیقاتن؟

نصرت-نه،یعنی آره!

رجب خان-بالاخره اره یانه؟

نصرت-آره باباآره

رجب-خوب لباس تن شون کن بفرست شون تودیگه!یه چرخ بزنن نمایش تمومه!

نصرت-آخه اینا...!

رجب خان نذاشت حرفش تموم بشه وگفت:

-آخه نداره دیگه!پسره که سیاهی لشکره که اصلا حرف نمی زنه!دختره م که دوتاآه می کشه ویه آره ونه می گه وچهار قدم راه می ره!حتما این رفیقات راه رفتین روبلدن دیگه!نمایش م که روخودت می چرخه!چهارتا کلوم چرت وپرت بگو ودوتا ادا دربیار ومردم روبخندون وپرده افتاده!

بعدبرگشت طرف من وکامیاروگفت:

-چی میگین شما؟

کامیار-یعنی مابریم نمایش بازی کنیم؟

رجب خان-بعله!

کامیار-یعنی ازاین لباسا بپوشیم وگریم کنیم وبریم روصحنه جلومردم؟

رجب خان-آره دیگه!

کامیار-یعنی من واین نرسیده بشیم هنرپیشه تئاتر؟

رجب خان-تئاتر هملت روکه نمی خواین اجراکنین!نقشی م که ندارین!یکی تون یه نیزه دستش می گیره ویه گوشه عین مجسمه وایمیسته!اون یکی تونم یه کلاه گیس سرش می کنه ویه دامن پاشو ویه شنل م میندازه رودوشش ومی شه دختر سلطان!سه چهارتا جمله م نباید بیشتر بگه!تازه اونم نگفت نگفت این رفیق تون نمایش رومی چرخونه!اصلا نمایش رو سیاه می گرده واون همه ش مزه می آد!شماها چهار دفعه می رین روسن وبرمی گردین همین!

کامیار-یعنی من کلاه گیس سرم کنم واینم یه نیزه دستش بگیره  بریم جلو مردم؟؟

رجب خان-خب آره دیگه!

کایار-من صدسال اگه ازاین کارا بکنم!شما نمی گین اگه یه آشنایی چیزی مارو بااین شکل وقیافه ببینه وبشناسه چه آبرویی ازمامیره!؟

رجب خان-اگه این اقانصرت ین حتما به خاطر رفاقت یه کاری براش می کنین اگرهم نه که امشب این اقا ازتئاتر مرخصه!

کامیار-مرخصه که مرخصه به ماچه مربوطه؟

یه نفس راحتی کشیدم وقتی کامیار اینو گفت !همه ش می ترسیدم بااخلاقی که کامیارداره وهمه ش دنبال ماجراواین چیزاس یه مرتبه قبول کنه وآبرومون جلومردم بره!اینارو که گفت خیالم راحت شد!

کامیار-خب سناریوتونو عوض کنین

رجب خان-نمی شه

کامیار-سناریو چی هس حالا؟

رجب خان-یه دختر پادشاهه که عاشق یه شاگرد تاجرمیشه تاجرجواهر!یه عرب پولدارم خواستگاره دختر پادشاهه! دخترم نمی خواد زنش بشه!

کامیار-زمان نمایش مال قدیمه؟

رجب خان-آره بابا مگه شنل وشمشیر ونیزه وشسپر اینا رونمی بینی؟

کامیار-اون وقت دختره روسن نباید حرف بزنه!؟

رجب خان-چرادوتاآه می کشه ودو دفعه می گه بلایت به جانم/بی تونمانم/ازفراغت روزم چوشام تارگشته.همین!تازه اون  روهم نصرت یواش درگوشش می گه واونم تکرار می کنه کاری نداره که!

کامیار-بیخود نگوکاری نداره!آدمی که تاحالا روصحنه نرفته ممکنه تاپاش برسه روصحنه جلومردم یه دفعه غش کنه!

کارسخته!به این شلی هام نیس!هنرپیشه های بزرگشم دفعه اول گند می زنن!حالا شما انتظار دارین مادوتا این لباسارو بپوشیم وگریه کنیم وکلاه گیس سرمون بذاریم بریم روصحنه جلوسیصدچهار صدنفرآدم؟اونم برای اولین بار؟واقعاکه چه توقع آازادم دارین؟

اومدم منم درتایید حرفاش یه چیزی بگم که روکرد به نصرت وگفت:

-حجاب مجابم دختر پادشاه داره؟

رجب خان-یه تورمیندازه روسرش دیگه!

کامیار-من تور موری نیستم!می خواین بی حجاب برم بسم اله!بده به من اون کلاه گیس روببینم موهاش چه رنگی یه؟

من همونجوریمات فقط به کامیار نگاه کردم که نصرت تند یه کلاه گیس روکه موهای سیاه داشت داددست کامیار!

کامیار-این چرا موهاش سیاهه؟من بلوند دوست دارم!ندارین دیگه!

-کامیار!چیکارداری می کنی؟

کامیار-می خوام گریم کنم!

-چی کارکنی؟؟؟؟؟؟؟

کامیار-گریم بابا!گریم!توام بدو لباس بپوش آقاقربونت یه نیزه خوب بده دست این فامیل ما!

بعد کلاه گیس روگذاشت روسرش ورفت جلوآینه ویه دستی به موهای کلاه گیس کشید وگفت:

-رجب خان این کلاه گیس تون مال چه دوره ایه؟قاجار؟الان دیگه رنگ موی خانمها همه های لایته!چه کبره ای م بسته موها؟بابایه خرده شامپوبریزین رواین کلاه گیس ویه چنگی بهش بزنین بوگند گرفته!

بعد برگشت به نصرت گفت:

-گل سری چیزی ندارین؟

نصرت-یه نیم تاج میذاریم سرت!

کامیار-حالا خوبه صورتم روسه تیغه کردم آ!اصلا امروز انگار به دلم برات شده بود که باید برم روصحنه!

کشیدمش کنار وبهش گفتم:

-دیوونه می خوای جدی جدی بری روصحنه؟

کامیار-خب اره

-من نمی آم

کامیار-به درک!خودم تنهایی مشهور می شم!

-دارم جدی باهات حرف می زنم!

کامیار-مگه عاشق گندم نیستی؟

-چرااما چه ربطی داره؟

کامیار-ربطش اینه که اگه ماالان به این نصرت کمک کنیم اونم به وقتش بهمون کمک می کنه!اگه حقیقت روبهمون بگه ومعلوم بشه اون واقعا برادر گندمه وبه گندم خبر بدیم که برادرش پیداشده حتما برمی گرده خونه!حالا فهمیدی؟

دیدم راست می گه اما برام خیلی سخت بود که برم جلو این همه آدم!

-آخه چه جوری بریم روصحنه؟

کامیار-کاری نداره که!قرار نیس که کاری بکنیم

-آخه می ترسم!

کامیار-ترس نداره اصلا وقتی رفتیم روصحنه به مردم نیگاه نکن همه ش منو نیگاه کن منم ترو نیگاه می کنم!

-من نمی تونم آخه!

کامیار-ببین سامان!من فقط به خاطرتودارم اینکارارومی کنم وگرنه گندم برای من یه دختر عمه س همین!اگه نیای رو صحنه منم ول می کنم وباهمدیگه ازاینجا می ریم اما اگه ازاینجا رفتیم دیگه نباید حرف گندم روبزنی!قبوله؟

-اخه اگه یکی ماروبشناسه چی؟

کامیار-اولا که دزدی نمی کنیم ویه کارهنری داریم می کنیم بعدشم می گم یه ریشی چیزی بچسبونن روصورتت که قیا فت عوض بشه!وقتی تواینو می گی پس من چی بگم که دارن تبدیل م می کنن به معشوقه یه شاگرد تاجر!

-خب اگه ناراحتی توبیا بشو سرباز من بشم دختر پادشاه!

رچب خان-یاله بابا دیر شد!

کامیار-رجب خان قربون دستت یه ریش بچسبون به صورت این فامیل ما!

رجب خان-بیااینجا زود!بدو!

رفتم پیش رجب خان جلوآیینه واونم یه ریش بلند سیاه ویه سبیل کلفت چسبوند به صورتم ویه لباسم داد بهم که پوشیدم رولباسم ویه نیزه م دادن بهم بایه سپر.تابرگشتم که کامیار بگم دیگه سپر می خوایم چیکارکه دیدم داره باوسواس یه لبا س زنونه تن ش می کنه وهمه ش ازش ایراد می گیره!

کامیار-این چه لباسی یه آخه!بااین لباس که هییچ شاهزاده ای خواستگاریم نمی آد!دختر سلطان دیدین مثل گداگشنه ها  لباس بپوشه؟بگرد تواون صندوق روشاید یه چیز دیگه پیدا کنی!

نصرت-بابا فقط همینو داریم که مدل زمان قدیمی یه!

کامیار-مرده شور این تئاتر تونو ببرن!شنل م کو؟

نصرت-بیا ایناهاش!

کامیار-اینکه پائینش قلوه کن شده!این پادشاه کدوم مملکته؟پادشاه زیمبابوه س یاآنگولا که انقدرسر ووضع دخترش باید فلاکت زده باشه؟

نصرت-بابااین معلوم نمی شه توهمه ش پشتت به مردمه!

کامیار-حداقل یه گوشواره ای سینه ریزی النگویی چیزی بدین وصل کنم به خودم!صدرحمت به تئاترای پائین شهر!

رجب خان-بابا تویه ربع م روصحنه نیستی آخه!

کامیار-کفش چی؟باهمین اورسی های مردونه برم روصحنه؟مردم نمی گن دختر پادشاه یه جفت کفش نداشته بپوشه؟

رجب خان-اون کفش پاشنه بلنداکو؟مال اون دختره بود!

نصرت دوئید ویه جفت کفش پاشنه بلند ازیه جاآورد وداد به کامیار

کامیار-خداکنه اندازه پام باشه!جوراب چی؟جوراب نایلون دارین؟

رجب خان-جوراب نمی خواد که!

کامیار-پس زیر این دامن شلوار بپوشم؟آخه دختر پادشاه زیر دامنش شلوار گاباردین پاش می کنه؟

نصرت-جوراب نداریم آخه!

کامیار-پس قبلا این دختره چی پاش می کرده؟

نصرت-خوب شلوار دیگه!

کامیار-من نمی تونم زیر این دامن شلوار پام کنم!دامن هی می چسبه به شلواره تموم جونم معلوم می شه!

همه زدیم زیر خنده که کامیار اززیر دامن شروع کرد شلوارش رودرآوردن وگفت:

-روتونو بکنین اونور ببینم!

این رجب خان دیگه مرده بود ازخنده!

کامیار-خیلی روصحنه رفتن آسون بود حالا باید باگریه برم روصحنه اونم دفعه اول!

شلوارش رودرآورد وتاکرد وگذاشت یه گوشه وگفت:

-بلوز چی؟حتما باید بااین پیراهن مردونه ودامن برم جلومردم؟

نصرت که ازخنده اشک ازچشماش می اومد یه بلوز زنونه داد بهش که کامیار گرفت ویه نگاهی بهش کرد وگفت:

-اینوبپوشم؟باباحداقل می گفتین بلوز یکی ازدختر عمه هامو باخودم می اوردم این که پارچه ش متقاله حداقل دیگه کم کم ش دختر پادشاه باید یه پارچه حریر تن ش باشه یانه؟الان دیگه توخیابون فقیر بیچاره هاش  کرپ وژرژت تنشونه وای خدایاگیر چه بابای سلطان بدبخت بیچاره ای افتادم!

انقدر ماها اونجا خندیدیم که صدامون رفت بیرون وصاحب تئاتر اومد بببینه اونجا چه خبره وقتی کامیاررو بالباس زنونه دید تعجب کرد وگفت:

-اون دختر خانم نیومده؟

رجب خان-الان می رسه تاما شروع کنیم واومده!

صاحب تئاتر یه نگاه دیگه به کامیارکردوگفت:

-زودباشین!صدای مردم الان درمی اد!

اینو گفت ورفت که کامیار گفت:

-کرم پودرتون کجاس؟

نصرت ازتو یه قوطی یه خورده پودر زد به صورتش

کامیار-رژ!رژلب چی؟

نصرت-باباممنوعه!این دختره م بدون آرایش می رفت روصحنه!

کامیار-بابااون دختر بوده منکه مردم!حداقل بذار یه خرده شبیه دخترا بشم که گند کار درنیاد.

نصرت باخنده یه خرده رژرولبش مالید که صدای کامیاربلند شد!

-مگه داری پنجره رنگ می کنی؟خط لبم روبپا!تاتو دماغم رفت این ماتیک!بده خودم بمالم!

خلاصه باخنده وشوخی کامیارگلاه گیس ونیم تاجش روهم گذاشت سرش ویه تورم انداخت روسرش وهمگی آماده شدیم که بریم روصحنه من داشتم سرووضع خودم رونگاه می کردم که کامیار گفت:

-رجب خان!

رجب خان-دیگه چیه؟

کامیار-من می ترسم!

رجب خان-ازمردم؟

کامیار-نه ازاین عربه نکنه راست راستی منو بدین به اون؟

یه مرتبه صدای خنده ماها بلند شد که دوباره مدیر تئاتر اومد تو ودعوامون کرد ماهام ساکت شدیم وراه افتادیم طرف صحنه ورفتیم روسن!هنوز پرده نمایش پائین بود که کامیاردست رجب خان روکه نقش پادشاه روبازی می کرد گرفت وگفت:

-رجب خان نکنه یه مرتبه همه چی خراب بشه؟

رجب خان آروم بهش اشاره کردوگفت:

-هیس!مردم می شنون!توخیالت راحت باشه هیچی نمی شه!توفعلا اون پشت واستا.وقتی اعلام شد دختر سلطان وارد بارگاه می شوند توآروم بیا وبشین روصندلی پیش من.دیگه کاری ت نباشه!

کامیار-من باید چی بگم؟

رجب خان-تواصلا نمی خواد حرفی بزنی!

کامیار-خب بگین چی باید بگم یه جوری می گم!

رجب خان-نه توالان ترسیدی وهول شدی ممکنه تپق بزنی وخراب کنی!ماخودمون جورش می کنیم!

کامیار-پس من الان کجابرم؟

رجب خان-بابا نترس چراانقدرهول شدی!؟

دیدم راست می گه کامیارحسابی هول شده بود آروم بهش گفتم:

-کامیارجون توفقط برو یه گوشه بشین چیکارداری اینا چیکار می کنن خودشون حتما می دونن چی کار باید بکنن دیگه!

کامیار-آخه می ترسم کار این بیچاره هام خراب بشه!نمی دونم چراانقدر هول شدم!

نصرت-باباالان پرده می ره بالاها!

کامیار-یه دقیقه صبر کنین بابا چه خبره آخه!

رجب خان-عزیزم هول نشو!توبیا پشت درواستا!تابلند گفتن دختر پادشاه وارد می شود توآروم بیا طرف من!من خودم دستت رو می گیرم می شونم بغل خودم!همین!دیگه تواصلا هیچکاری نمی کنی تاپرده اول تموم بشه فهمیدی؟

کامیارسرش تکون داد

رجب خان-هی چی نگی آ!برواون پشت در

کامیاررفت اون پشت ورجب خان منو برد پشت تخت خودش و گفت:

-توام این نیزه وسپررونگردار  تااخر نمایش!همین!

خلاصه وقتی همه سر جاشون واستادن رجب خان به مدیرتئاتر اشاره کرد وپرده رفت بالا که دل من هری ریخت پائین!دهنم شد عین چوب خشک!زانوهام شروع کرد به لرزیدن کم کم لرزش رسید به دستام همچین می لرزید که نیزه وسپر داشت ازدستم می افتاد!جرات نداشتم برگردم وتوسالن رونگاه کنم!می ترسیدم اگه چشمم به مردم بیفته ازترس همونجا غش کنم دلم برای کامیار می سوخت نمی دونستم چه طوری می خواد ازاون پشت بیاد اینجا!اونم بااون کفشای پاشنه بلند هم خنده م گرفته بود هم گریه م!

توهمین موقع مردم شروع کردن کف زدن ورجب خان شروع کرد به بازی وگفت:

-چه روز باشکوهیست امروز!دخترمان شاه دخت کجایند؟

نصرت که صداشو عوض کرده بود ومثل کسایی حرف می زد که مثلا لکنت زبون داره گفت:

-دخترتون بیرانن قربان!

پادشاه-بیران کجاست؟

نصرت-بیران پشت در!

پادشاه-آهان!می خواهی بگویی بیرون هستند؟

نصرت-بعره قربان

پادشاه-بعره نه بعله بگو داخل شوند

تااینو گفت نصرت بلند داد زد:

-بانوی بانوان تخم چشم پادشاه!تاج سرهمه مملکت!شاهدخت وارد می شوند!

ماها همه ش چشم مون به اونجا بود ودل تودل مون نبود که کامیار بدبخت چه جوری می آد روصحنه اماهر چی صبر کردیم ازکامیار خبری نبود رنگ نصرت ورجب خان پرید من که گفتم یاکامیارفرار کرده یاهمونجا غش کرده!دوباره نصرت همونا رو باصدای بلند گفت که دیدیم یه دقیقه بعد درواشد و کامیاردرحالیکه داره باموبایلش حرف می زنه وتوری که قرار بود روسرش باشه تودست شه ویه آدامس م گوشه لبش بااون کفشای پاشنه بلند تلق وتلق اومد وصحنه!

نصرت ورجب خان واونای دیگه فقط مات بهش نگاه می کردن که ازهمون جای یه بای بای باپادشاه کرد وبعددستش روگرفت جلو موبایل که مثلا صدانره توتلفن وبه پادشاه گفت:

-های ددی!

تااینو گفت وصدای خنده مردم بلندشد!ماها فقط به کامیار نگاه می کردیم!

صداشو عین زن ها نازک کرده بود وباعشوه حرف می زد وبااون کفشای پاشنه بلند هی می رفت این وروبرمی گشت اون ور ویه نازی توراه رفتن می کرد که مردم مرده بودن ازخنده!

دوباره دستش روگذاشت روتلفن وبه پادشاه که همون رجب خان بود وبیچاره زبونش بند اومده بود گفت:

--ازخارج ازکشوره دد!الان تموم میشه!

بعد شروع کر د باتلفن حرف زدن!

-الو!بگو دیگه جونت دربیاد!می گم نمی تونم بیام!

-عجب خریه ها می تونستم که یه بلیط هواپیما می گرفتم وخودمو می رسوندم بهت!

-بارعام می دونی یعنی چی؟بابام بارعام داده!

مردم زدن زیر خنده آروم اومد جلو صحنه ویه مرتبه پاش روگذاشت رودسته صندلی ودامنش روزد بالا وشروع کرد به پای لخت وپشمالوش روخاروندن که دیگه سالن مثل توپ ترکید زن ومرد وبچه داشتن ازخنده می مردن کامیار یه نگاه بهشون کرد وگفت:

-ساق پاندیدین؟خوبه حالا وقت نکردم مومک بندازم!

دوباره صدای خنده رفت هوا !چرخید اومد این طرف وتوتلفن گفت:

-گم شو کنِه!چه سمجی!می گم بابام سرازتنت جداکنه ها!برو دیگه خسته م کردی!خداحافظ بای بای

تلفن روقطع کرد وتلق تلق اومد جلو پادشاه وگفت:

-امروز چه خبره دد؟

نصرت دوئید جلووگفت:

-بانوی بزرگ!تور ازسرمبارکتان فرود آمده است!

کامیاریه نیگاه بهش کرد وباصدای زنونه وعشوه گفت:

-خودمان فرودش آوردیم دختر پادشاه فرنگ که حجاب نداره داهاتی!خودتم انقدر به من نمال رنگ می گیرم!

مردم زدن زیر خنده که به پادشاه گفت:

-دد!حواست کجاس؟می گم امروز چه خبره؟

تازه رجب خان متوجه شد وگفت:

-دخترم امروز چه قدر شادی!

کامیاریه عشوه دیگه اومدوگفت:

-دوست پسرمو عوض کردم!یعنی رنگ موهامو عوض کردم پدر جون!

دوباره مردم زدن زیر خنده که برگشت طرف شونو گفت:

-ای زهر ماروهر هر هرهر!چه خبرتونه نقشم یادم رفت!بلند شین برین بیرون بذارین کارمو بکنم!

دوباره مردم زدن زیر خنده بعضی ها که ازخنده دل شونو گرفته بودن

رجب خان ونصرت بدبخت انقدر هول شده بودن که نمی دونستن چی باید بگن!رجب خان اب دهانش روقورت دادوگفت:

-دخترم امروز ازسرزمینی بیگانه شاهزاده ای والا به قصد خواستگاری تو بدینجا خواهد امد

کامیارتااینو رجب خان گفت یه خرده خودشو لوس کرد ومثلا خجالت کشید وآروم اومد جلومن که پشت پادشاه استاده بودم وگفت:

-راست میگی پاپا؟

پادشاه-آری

کامیار-خواستگارم به خوشگلی این بادی گاردت هس؟

رجب خان دیگه نفهمید چی باید بگه وفقط نگاهش کرد که کامیار دستی به ریش من کشید وگفت:

-وای چه ریش پرشتی!باچه شامپوای می شوریشون عزیزم که انقدر براقه؟

دوباره مردم زدن زیر خنده که نصرت آروم به کامیار گفت:

-بابا قرار بود توساکت باشی ومن نمایش رواجرا کنم توکه امون به من نمی دی!

کامیاربلند گفت:

-ساکت شو!انقدردرگوش دختر پادشاه وزوز نکن سیاه!

بعد به پادشاه گفت:

-باباجون منفعلا قصد ازدواج ندارم!اگرم بخوام ازدواج کنم باید با اون کسی که دوستش دارم بکنم!

پادشاه یه مرتبه باتحکم گفت:

-چه بکنی؟

کامیار-همون کاری که همه می کنن!

دوباره مردم زدن زیر خنده این دفعه رجب خانم شروع کرد به خندیدن که زود نصرت برای اینکه نمایش خراب نشه گفت:

-بانوی من خواستگار شما مردیست از خاندان سلطنتی!

کامیاریه ناز دیگر کردوگفت:

-سلطان کجا هس حالا این اکبیری؟

نصرت دستش روبلند کرد ویه طرف رونشون داد ومحکم گفت:

-سلطان عرب ازکشور همسایه بانوی من!

کامیاریه نگاه به دستش کرد وگفت:

-توچرارنگ دستات سفیده وصورتت سیاه؟دورگه ای؟مال کدوم قبیله ای؟

دیگه مردم غش وریسه می رفتن  نصرت بدبخت تازه یادش افتاد که دستاشو سیاه نکرده

کامیار-عیبی نداره بلاکی!من ازنژاد ابلق خوشم می اد گفتی خواستگاره کجائیه؟

نصرت دوباره دستش روبلند کرد ویه طرف رونشون دادو گفت:

-سلطان عرب ازکشور همسایه!

کامیار-پدرسوخته این طرفی روکه تونشون می دی روسیه س!ولادیمیر پوتین می خواد بیاد خواستگاریم؟

دیگه این مردم سرجاشون هی بلند می شدن وهی مینشستن می خندیدن نصرت بدبخت زود جهت دستش روعوض کرد وگفت:

-سلطان عرب ازکشورهمسایه!

کامیار-همونکه تاچندوقت چیش جوونامونو می کشت وسر مردم بمب می ریخت؟نمیره الهی اسلحه روزمین نذاشته داره می اد خواستگاری؟

یه مرتبه مردم ازجاشون بلند شدن وهمونجور که می خندیدن شروع کردن به کف زدن که کامیار با همون صدای زنونه وعشوه گفت:

-الهی بمیرم براتون که چه دل پر خونی دارین!

مردم محکمتر براش کف زدن که یه تعظیم جلوشون کرد وگفت:

-خب بسه دیگه لوسم نکنین بشینین بقیه شو براتون بگم!

 

 

توهمین موقع رجب خان که ازحرف کامیارترسیده بود آروم به کامیارگفت:

-اینا چیه می گی؟می آن می گیرن مونا!

کامیارباهمون صدای زنونه بلند گفت:

-شما مگه تواین مملکت زندگی نمی کنین رجب خان ببخشین سلطان بزرگ؟اینا مکالمات روزمره مردمه!تازه کلی چیزای دیگه  م قاطی ش داره که خوب نیس اینجا بگم!

دوباره مردم ازجاشون بلند شدن وهمونجور که می خندیدن براش کف زدن!نصرت که دید داره گند کاردرمی اد بلند گفت:

-وزیر اعظم تشریف فرما می شوند

اینو که گفت یه هنرپیشه که نقش وزیر رو بازی می کرد اومد روصحنه وچند تاتعظیم به پادشاه ودخترش که کامیار باشه کرد واومد جلووگفت:

-قبله عالم به سلامت!

پادشاه-هان وزیر اعظم ازکشور چه خبر؟

تااومد وزیر حرف بزنه که کامیاربهش گفت:

-تووزیری؟

وزیر-آری بانوی من!

کامیار-الان که دیگه وزیر نداریم گوگولی مگولی!

اینو گفت ولپ وزیر روگرفت وکشید وگفت:

-توحتما معاون اول بابامی!

وزیر بیچاره خودشو جمع وجور کرد که پادشاه دوباره گفت:

-ازاوضاع مملکت چه خبر؟

وزیر-قربانت گردم مردم درکوی وبرزن مجلس کرده اند وشعار سر داده اند!

کامیارباهمون صدای زنونه زود گفت:

-خیلی غلط کردن!پس تواینجا چیکاره ای؟

وزیر که این چیزا تونقشش نبود بیچاره هول شد وگفت:

-چه باید کرد بانوی بزرگ؟

کامیار-هیچی!فعلا برو دوتا جارو افتتحاح کن وسه تانمایشگاه بذار سرشون گرم میشه دیگه!

مردم زدن زیر خنده که وزیر تندوتند گفت:

-قربان می ترسم بلوایی برپاشود!

کامیار-نترس!دوتاشونو که بگیری وبندازی زندون آدم می شن!

وزیر-مجلس شان را چه کنیم؟

کامیار-مجلس بی خطره!غصه اونو نخور!

تااینو گفت وصدای خنده تو سالن بلند شد که کامیارگفت:

-ببین وزیر!تااسم مجلس اومد مردم به خنده افتادن!

این دفعه مردم بلند شدن وشروع کردن به کف زدن وسوت کشیدن!رجب خان تند اومد بغل کامیار واروم بهش گفت:

-ترو خدابرو سر یه موضوع دیگه!پدرمون رو درمی آری آ!

من همونجور که نیزه وسپر دستم بود داشتم ازخنده می مردم که کامیار تلق وتلق اومد جلومن وگفت:

-سرباز!آدامسP.K داری؟

سرمو انداختم پائین که مردم خنده م رونبینن!

کامیار-سرباز باتوام!می گم آدامس داری؟

جلوخودمو به زور گرفتم وگفتم:

-خیر بانوی بزرگ!

کامیارباهمون صدای زنونه گفت:

-خیر نبینی اگه دروغ بگی!همین یه ساعت پیش دم دردوتا بسته خریدیم همه شو لمبوندی؟بده من یه دونه شو!

دوباره مردم زدن زیر خنده منم باخجالت نیزه رودادم اون دستم وازتوجیب شلوارم دوتا بسته آدامس رو درآوردم دادم به کامیار حالا مردم فقط می خندن جریان طوری شده بودکه دیگه رجب خان ونصرت واون یارو وزیر اعظمم فقط می خندیدن کامیاریه بسته رو واکرد ویه دونه گذاشت دهن خودشو ویه دونه آورد جلو وگذاشت دهن من وگفت:

-آفرین برتوسرباز!فقط این نیزه هه رو محکم تر بگیر که داره نمایش روتومی چرخه!وبعد برگشت طرف رجب خان گفت:

-پاپا P.Kمی خوری؟

رجب خان بیچاره اصلا نمی دونست چی باید بگه تموم نقشش یادش رفته بود که نصرت اومد جلووگفت:

-بانوی بزرگ اجازه ی شرفیابی به سلطان عرب راصادر می فرمایند!؟

کامیارم یه دستی تکون دادوگفت:

-بگو خاک برسر وارد شود!

تااینو گفت ویکی دیگه ازهنر پیشه ها ازدر وارد صحنه شد ودوتا تعظیم کردواومد جلوکامیار ویه تعظیم دیگه کرد و گفت:

-انا امیرالعرب!انا مشتاق الزیارتک!

تااینو گفت کامیار دستش روگرفت جلودماغش وگفت:

-مرده شور اون بوگند دهن ت روببرن!آخه آدم می خواد بره خواستگاری سیر می خوره؟برواون ور خفه م کردی!

دیگه این مردم داشتن ازخنده می مردن!یارو بدبخت نمی دونست چیکارباید بکنه که کامیار هولش دادعقب وهمونجور با صدای زنونه وعشوه گفت:

-ازهمون عقب تکلم کن!

یارو بدبخت دوقدم رفت عقب ودوباره شروع کرد مثلا نقشش روگفتن:

-اناامیرالعرب...

کامیار-خب فهمیدم عربی!حالا مال کدوم کشور هستی؟

-من سلطان سلاطین عرب هستم!

کامیار-یعنی پادشاه دبی م هستی؟

یارونگاه به رجب خان کردوبعد بلند ومحکم گفت:

-نعم

کامیار-اِوا زهرمار!چرادا دمیزنی بند دلم پاره شد؟مثل آدم بگو نعم!

دوباره مردم خندیدن که یارو آروم گفت:

-نعم

کامیار-ببینم اومدی خواستگاری من؟

-نعم

کامیار-اگه من زنت بشم منو می بری دبی کنسرت این خواننده ها؟

یه مرتبه مردم بلند شدن وشروع کردن به کف زدن یارو بیچاره که نمی دونست چی باید بگه گفت:

-نعم!

کامیاریه عشوه دیگه اومد وگفت:

-ببینم توکه بااین دخترا سر وسری نداری؟

یارو بیچاره اصلا این چیزا تونقشش نبود!داشت بدبخت ازخودش دیگه می گفت یه نگاه به رجب خان می کرد ویه چیزی به کامیار می گفت:

-کدام دختران بانوی زیبا؟

کامیار-همونا که ازاینجا میفروشن به دبی دیگه!

-چنین چیزی نیست بانوی من!

کامیار-غلط کردی!همین چند وقت پیش گندش دراومد!

مرد زدن زیر خنده !نصرت که دید اوضاع داره ناجور میشه اومد جلووگفت:

-بانوی من آیا اراده بازار وابتیاع زروزیور دارید؟

-کامیار-کدوم بازار؟

نصرت-بازار مکاره شهر!

کامیار-ازاینجا بکوبم تواین ترافیک برم سبزه میدون؟توچه خری هستی دیگه!حالا اگه پاساژ گلستان روبگی یه چیزی!

نصرت-هم اکنون دستور می دهم کجاوه ها را حاضرکنند!

کامیار-می خوای منو باشتر وکجاوه ببری پاساژ گلستان؟

نصرت-بااسب نیز می توان رفت!

کامیار-باالاغ چطور؟

مردم زدن زیر خنده!

کامیار-حتما شتراتونم همه هاچ بک وکولر دارن؟

مردم می خندیدن واین هنر پیشه های بیچاره نمی دونستن چی باید بگن!

کامیار-حداقل بدبخت حالا که تودربار یه ماشین پیدانمی شه زنگ بزن به یه آژانس یه ماشین بفرسته!سلطان به این بیچارگی و گدایی نوبره والا!

اینو گفت ویه نگاه به دور وورش کردگفت:

-چقدر گرمه اینجا!کولر توبارگاه ندارین!هلاک شدم سیاه سوخته!

اینوگفت وشروع کردکه شنل ش رودربیاره که رجب خان اشاره کرد وپرده تئاتر افتاد پائین!

مردم بلند شدن وشروع کردن به کف زدن ویه نفر توبلند گو اعلام کرد که ((پایان پرده اول))

ماهام راه افتادیم بریم پشت صحنه وتارسیدیم کامیارخودشوانداخت رویه صندلی ویه بادبزن ازرومیز ورداشت وهمونجور که خودشو باد می زد گفت:

-هیچ نقش هاتونو هنری بازی نمی کنین!اصلا خوشم نیومد!

رجب خان ونصرت ووزیر اعظم که نمی دونم اسمش چی بود،مات واستاده بودن وکامیاررونگاه می کردن که گفت:

-خدامرگم بده!دیدی بالاخره نتونستم اون چیزایی روکه باید می گفتم بگم!چی باید می گفتم؟بلایت به جانم وچی چی؟

رجب خان یه نگاه بهش کردوگفت:

-اما تومادرزادهنرپیشه ای آ!

تاکامیاراومد یه چیزی بگه که درواشد ویه دختر وپسر اومدن توکه رجب خان ونصرت شروع کردن باهاشون دعوا کردن که چرادیر اومدین واین حرفا فهمیدیم که اینا همونایی هستن که ماهاداریم جاشون بازی می کنیم!تاکامیارفهمید بلند شد وکلاه گیس روازسرش ورداشت وداد به دختره وگفت:

-بگیر خانم جون!بااین دیر اومدنت پدر مارو دراوردی!نصف گوشت تن مون آب شد جلوی مردم تاآبروی شما روبخریم!

دختره یه نگاه به کامیار کردو خندید وگفت:

-واقعا آفرین!این چیزا روازکجا می گفتین شما؟

کامیار-یه جوری گفتم دیگه!بگیر خانم جون آماده شو واسه پرده بعدی.

رجب خان-مگه می شه؟

کامیار-چی مگه می شه؟

رجب خان-الان که نمی شه جاتونو عوض کنین مرد صداشون در می اد

کامیار-به من چه مربوطه؟ماقرار بود یه چند دقیقه بیائیم روصحنه تااینا برسن حالا که دیگه اومدن!

رجب خان-بابا نایش خراب می شه!افت می کنه!

کامیار-به درک!حالا فکر می کنه نمایشنامه اتللو روبرده رو صحنه!بگیر بابا این وامونده رو!

بعد اومد جلو ونیزه روازدست من گرفت وگفت:

-بده به من سامان جون!نمایش تموم شده توهنوز چسبیدی به این؟

نیزه روازدستم گرفت وداد به رجب خان وگفت:

-بگیر بابا!دست این بچه پینه بست ازبس این نیزه رو محکم فشارداد!

رجب خان برگشت به نصرت گفت:

-نصرت اگه این رفیقت بقیه نمایش روبازی نکنه خراب می شه همه چیزا!

نصرت یه نگاهی به رجب خان کرد واومد طرف ما وآروم به کامیار گفت:

-ببین من نمی دونم شماها کی هستین!امشب چند بار به من کمک کردین این کمکم بهم بکنین به خداتا ابد ممنون تون می شم !

کامیار-آخه بابا من نمی دونم بقیه داستان چیه!من نتونستم همون چند تاجمله روبگم چه برسه به اینکه بقیه نمایش روبازی کنم!برم روصحنه همه چی خراب می شه ها!

رجب خان- توهمینایی روکه گفتی بگو کاریت نباشه!سالن داشت می ترکید ازصدای خنده!

توهمین موقع دوباره درواشد ومدیرتئاتر اومد توبه رجب خان گفت:

-این کیه؟

رجب خان-دوست آقا نصرته!

مدیرتئاتر-باهاش یه قرار دادبنویس!

کامیار-بروبابا دلت خوشه!مااینجاداریم ازترس می لرزیم تومی خوای قرار داد  باهامون ببندی!

رجب خان- حالا بذار این پرده روبازی کنیم تابعد!

مدیرتئاتر رفت ورجب خان گفت:

-یاله بچه ها لبا عوض کنین که دکور روعوض کردن!الان باید بریم روصحنه!

کامیار-لباس چی عوض کنیم؟

رجب خان-یه شنل دیگه باید  بپوشی!

کامیار-شنل م خوبه یه دامن دیگه بهم بدین!

رجب خان-دامن برای چی؟

کامیار-بابا این خیلی بلنده!حداقل یه چیزی بدین تابالا زانو باشه هنری تره!

همه زدن زیر خنده دختره که اسمش میترابود اومد جلووگفت:

-بیاین من یه شنل دیگه بهتون بدم!

کامیار-جای شنل بهم یه کفش دیگه بده!این پاشنه ش خیلی بلنده!دوسه بار نزدیک بود پام پیچ بخوره!شما خانما چطور تعادل تونو رواینا حفظ می کنین؟

رجب خان-دیر شدآ!

کامیار-بروبابا!یه چیکه اب ندادی گلومون تازه بشه تونمایش بعدی یاباید رل مقابلمو خانم هدیه تهرانی بازی کنه یااصلا من بازی نمی کنم!

دوباره همه خندیدیم که مدیر تئاتر اومد وصدامون کرد کامیارشنلش روعوض کرد وهمگی راه افتادیم طرف صحنه که من صداش کردم وگفتم:

-کامیارمن دیگه چرابیام؟این پسره که خودش اومده!

کامیار-به!تموم نمایش داره روتو واین نیزه ت می چرخه!

-لوس نشو جدی می گم!

کامیار-تموم دلگرمی من به اینه که توام روصحنه ای!اگه تونباشی منم نمی رم روسن!

رجب خان-باب

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 22 شهريور 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 299
بازدید کل : 11646
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس